هر سال داریم با محرم بزرگ میشویم . از کودکی مان خاطره داریم تا همین چند ساعت پیش . از دیروز هایی که از غم حسین ، سرزنده می شدیم ، تا امروز هایی که با غم حسین زنده میشویم . اصلا اگر غم اباعبدالله را از ما بگیرند ، خالی می شویم ، پوچ می شویم . آبی هستیم که در ظرف حسین شکل گرفته ایم . کوزه ی دل ما را در کوره ی عشق حسین خشک کرده اند . رنگ بیرق حسینی بر در و دیوار قلبمان زده اند . اصلا نمیتوانیم حسینی نباشیم . حسین در رگ و ریشه ی ما جاری گشته است . باید بوسید دست مادر را که با ذکر حسین حسین شیرمان داد . باید بوسید دست پدر را که دستمان را گرفت و قدم به قدم شیوه ی حسینی زیستن به ما آموخت . پدر و مادر ، دلمان را آشنا کردند با پرچم و علم اباعبدالله . شیوه ی حسین حسین گفتن را برایمان هجی کردند که " بگو ح سین ، زی نب ، عب باس ، ع لی اک بر ( این یکی نمیدانم چرا انقدر تکه تکه شده است ) . پسرم وقتی اسم حسین را شنیدی ، سرت را پایین بنداز ، دستت را بر دیدگانت گیر و زیر لب تکرار کن حسین " . مشق زندیگمان دادند با سر خط حسین ! پدرهامان به ما نوکری آموختند . "پسرم در کار کردن برای اباعبدالله ناز نکن ، شل نباش ، بهانه نیاور ، هر چه از دستت بر می آید انجام بده ، از در هیات که داخل میشوی ، مولایت ایستاده است و تک تک اعمالت را نظاره میکند ، چایی بردنت را میبیند ، غذا دادنت را میبیند ، حتی وقتی ظرف میشویی ، گریه های ریز ریزت را هم میبیند . پسرم نکند که لحظه ای از خدمت برای حسین غافل شوی که اگر غافل شوی ، از تو نمیگذرم " . هرچه داریم از پدر و مادری داریم که مارا حسینی و زینبی بار آوردند . یادمان باشد ، برای اباعبدالله که کار میکنیم ، مولایمان ما را می پاید ، اصلا آنهنگام انگار بیشتر حواسش به ماست ، هنگام کار برای حسین ، همه را دعا کنیم . در راس دعاهامان ظهور مولا ، صاحب الزمان ، بعدش هم رستگاری پدر و مادر . آنها همانگونه که به ما راه رفتن آموختند ، مارا عاشق نیز کردند ، از همان کودکی شدیم ، عاشق ثار الله .
پدرهامان به ما چایی هیات نوشانیدند . مادرهامان غذای نذری لقمه کردند و در دهان ما گذاشتند . پدرهامان ما را روی دوش میگذاشتند تا ببینم ، آن جلو تر ها سینه زن ها چگونه سینه میزنند . اصلا همان روز ها بود که سینه زدن را آموختیم . مادرهامان به ما یاد دادند که وقتی موقع گریه میشود ، سرت را پایین انداخته ، چفیه یا چادرت را روی سرت بندازی و مثل مادر فرزند مرده ، زار زار گریه کنی . مادر ها به ما یاد دادند که چگونه غریبانه گریه کنیم . پدرم وقتی دستم را گرفته بود و بر سینه ام میکوبید ، همه ی آرزویش این بود که سینه زن حسین شوم . میان دار هیات های حسین ، سینه سوخته ی روضه های حسین !
اصلا "به ما نیست " که همت پدر و مادرمان و لطف مولایمان در همه تنیده اند و قلبهای قرن بیست و یکمی را از شوره زار ثروت و تکنولوژی بیرون کشیده اند و گذاشته اند وسط روضه ی حسین ! میتوانستی آنسوی تگزاس متولد شوی و شهره ی هفت تیرکش های شهر شوی و افتخارت میشد شلیک کردن به سیب روی سر رفیقت که آرام ایستاده و لرزه بر اندامش افتاده و خدا هم که ندارد ، خداخدایی بکند و دعای بکند و تو هم که لابد خدایی نداری که بسم اللهی بگویی و ذکر بگویی و شلیک ! همه اش میشود شانس و احتمال . البته اینطور ها هم نیست ، قرن بیست و یکمی چه در قلب تگزاس باشد ، چه در میان عزاداران شب و روز زنده دار زنجان ، اگر حسین بخواهد ، حسینی میشود . باز هم تاکید میکنم که اصلا "به ما نیست " که چه بخواهیم . عزای حسین جبر مطلق است . هیچکس به خودی خود هیات نمیرود ، مارا به سوی عزای حسین میکشانند .
--
تویی که آنسوی دنیا ، سال به سال ، درست دهه عاشورا برنامه ی تفریحاتت را میچیدی و میرفتی عشق و حال ، حالا امسال که عاشورا ایران هستی ، اباعبدالله تو را کشانده است که یک ظرف ، غذای هیاتی بگیری ، همین که 10 دقیقه دم در ایستاده ای منتظر غذا ، همین که به 10 دقیقه ی پایانی هیات رسیده ای ، همین که 10 دقیقه است داری حسین حسین میشنوی ، همین که 5 دقیقه است که بی اختیار زیر لب حسین حسین میگویی ، همین تو را بس است . نمک سفره ی حسین را خورده ای ، امید به رستگاری از تو فوران میکند ...
--
خیلی هامان به هیاتی خاص خو گرفته ایم . اصلا سال های عمرمان را که مرور میکنیم ، یکی یکی خاطراتش را دوست میداریم . هیاتمان که عوض میشود ، اول غریبی میکنیم ، بعد از چند روز شاید عادت کنیم به این تغییر . عمری است داریم با هیات های حسین بزرگ میشویم !
--
وقتی پدرت را خیلی زود از دست داده باشی ، با این همه محبتی که عمویت دارد ، مثل پدرت دوستش میداری . اصلا شاید بعضی اوقات بی اختیار بابا هم صدایش بزنی . یتیمی که دست پدرانه بر سرش باشد ، پدر هم نباشد ، عیبی ندارد ، عمو باشد ، همین او را بس است . عمو آنچنان با تو صمیمی است که اصلا بی پدری را احساس نمیکنی . چنان تو را در آغوش میکشد که انگار فرزند خود را بغل کرده است . چنان با محبت با تو سخن میگوید که همه ی غصه ی بی پدری را فراموش میکنی . سایه ی چنین عموی از سرت کم نشود عبدالله بن حسن . عبدالله هیچ کس را نداشت جز عمو و قاسم و عمه جان زینب . قاسم که هوایی شد ، دست و پا گیر عمه جانم هم نشوم بهتر است .
عمویی که عمری سایه اش بالای سرت بود ، حالا تو سایه بانش شده ای . دستت را مقابل جرقه ی شمشیر دشمن گرفته ای که مبادا اشعه خشمگینش صورت عمو را بسوزاند . چنان بر سر دشمن فریاد کشیده ای که انگار علی اکبر زنده شده و از پدرش دفاع میکند .
عمو اما ، همینکه دست از پوست آویزان شده ی تو را میبیند ، شاید میخندد . اصلا خیالش راحت شده است . برادر جان ، این هم گلی که به من سپرده بودی ، الوعده وفا ...
منبع:خاکنوشته ها